دختر فداکار
 
درباره وبلاگ


سلام دوستان گلم من شادیم به وبلاگم خوش اومدین امیدوارم ازش خوشتون بیاد و دوسش داشته باشین قربونتون شادی............ در ضمن نظرم یادتون نره راستی اگه عضو وب بشین خیلی خوشحالم میکنین چون از این به بعد بدون عضویت نمیتونین مطالبو بخونین پس عضو شین و خوشحالم کنین مرسیییییی
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 242
بازدید کل : 10512
تعداد مطالب : 33
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1



-- شروع کد اس ام اس تصادفی -->

كد ماوس

دریافت همین آهنگ
♥دخمل دیوووونه♥
♥به نام آنکه عشق رابه ما آموخت♥




 

همسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می‌آمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمی‌خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.”

آوا کمی‌نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، می‌خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می‌خوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. ”بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”

 

دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: “قول میدم.” بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟”
“نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی‌خوام.” و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در
سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن، عصبانی بودم.

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: “من می‌خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامه‌های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی‌خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می‌شیم. خواهش می‌کنم، عزیزم، چرا سعی نمی‌کنی احساس ما رو بفهمی؟” سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا  اشک می‌ریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی می‌خوام بهم بدی. حالا می‌خوای بزنی زیر قولت؟”

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟” آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه..


خانمی‌که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت: “دختر شما، آوا، واقعاً فوق العاده ست” و ادامه داد: “پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره.” زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. “در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی‌درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی‌خواست به مدرسه برگرده. آخه می‌ترسید هم کلاسی‌هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه‌ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی‌کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه. آقا، شما و همسرتون از بنده‌های محبوب
خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.”
سر جام خشک شده بودم..
گریه‌‌م گرفت!

فرشته کوچولوی من، تو به من درسی دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که اونجور که می‌خوان
زندگی می‌کنن؛ بلکه کسانی هستن که خواسته‌های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

 



نظرات شما عزیزان:

دوستیابی وهمسر یابی
ساعت22:26---26 فروردين 1391
سلام
عالیه
به منم سر بزن ونظر بدی
بلینک تا منم بلینکمت
مرسی بای


محدجونيييييييييييييي
ساعت19:59---23 فروردين 1391
سلام شادي جوني قشنگ بودپيشم بيا

Ali
ساعت10:16---23 فروردين 1391
salam matalebeto kheyli pasadidam
ali bodan


بی نشان
ساعت10:10---23 فروردين 1391
زیبا بود. البته ای کاش بزرگترها یاد بگیرند

MTB
ساعت10:09---23 فروردين 1391
س/باتبادل لينك موافقي خبرم كن راستي وب باحالي داري/درضمن ميتواني بابزرگتركردن سايز نوشته هات وبت قشنگترهم كني

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 9:53 ::  نويسنده : شادی