درباره وبلاگ


سلام دوستان گلم من شادیم به وبلاگم خوش اومدین امیدوارم ازش خوشتون بیاد و دوسش داشته باشین قربونتون شادی............ در ضمن نظرم یادتون نره راستی اگه عضو وب بشین خیلی خوشحالم میکنین چون از این به بعد بدون عضویت نمیتونین مطالبو بخونین پس عضو شین و خوشحالم کنین مرسیییییی
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 42
بازدید ماه : 143
بازدید کل : 10267
تعداد مطالب : 33
تعداد نظرات : 53
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


-- شروع کد اس ام اس تصادفی -->

كد ماوس

دریافت همین آهنگ
♥دخمل دیوووونه♥
♥به نام آنکه عشق رابه ما آموخت♥





عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا

 


همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن نیست خیلی‌ها می‌روند تا ثابت کنند که عاشقند

 


عشق مانند جنگ است؛ آسان شروع می‌شود، سخت پایان می‌یابد و فراموش کردنش محال است

 


عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است عشق گوش کردن نیست بلکه درک کردن است عشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است عشق جا زدن و کنار کشیدن نیست بلکه صبر کردن و ادامه دادن است

 


عشق با هم زیر باران خیس شدن نیست عشق آن است که یک نفر چتر شود و دیگری نفهمد که چرا خیس نشده است

 


عشق گلی است که اگر آن را به قصد تجزیه و تحلیل پرپر کنید، هرگز قادر نخواهید بود که آن را دوباره جمع کنید

 


عشق مثه یه گنجیشک میمونه … اگه محکم بگیریش می‌میره … اگه شل بگیریش می‌پره … پس سعی کن یه طوری بگیریش که آروم تو دستات خوابش ببره


عشق مثله یک تیره که درست می‌خوره وسط قلب آدم نه می‌تونی درش بیاری نه می‌تونی بذاری بمونه. اگه درش بیاری می‌میری اگه بذاری بمونه بازم می‌میری پس آخرش جون تو می‌گیره

 



جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:27 ::  نويسنده : شادی

وقتی که تو بارانی می‌شوی در آسمان چشمانت غرق می‌شوم و فراموش می‌کنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجره‌ها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم می‌گیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که می‌دانم بارانی شدن، دل آسمانی می‌خواهد.



جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:13 ::  نويسنده : شادی

در خواب گریه می‌کردم.خواب دیدم که تو مرده ای بیدار شدم و اشک از گونه‌هایم جاری شد.

در خواب گریه می‌کردم.خوا دیدم که تو از من جدا شده ای.بیدار شدم و مدتی دراز به تلخی گریه کردم.

در خواب گریه می‌کردم. خواب دیدم که تو هنوز دوستم می‌داری بیدار شدم و باز سیل اشک از چشمانم فرو ریخت.

هر شب تو را به خواب می‌بینم که به مهربانی لبخند می‌زنی و من لرزان لرزان به پاهای عزیزت می‌اندازم.تو به حالت غمناک به من می‌نگری سر زیبای خود را تکان می‌دهی و مروارید تر اشک از چشمت فرو می‌ریزد.

آنگاه آهسته کلمه ای به من می‌گویی و دسته ای از گلهای سپید به من می‌دهی اما چون بیدار می‌شوم از دسته گل اثری نیست و آن کلمه را نیز فراموش از یاد برده ام.



جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:58 ::  نويسنده : شادی

 

نیمکت عاشقی یادت هست؟
کنار هم، نگاه در نگاه و
سکوتمان چه گوش نواز بود..
بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود،
برگهای رنگینش را به نشانه
عشقمان بر سرمان می‌ریخت..
او نیز عاشق بودنمان را به رخ
پاییز می‌کشید،
اما اکنون پاییز.. نبودنت را،
جداییمان را به رخ می‌کشد.

بگو، صدایم کن، بیا تا دوباره ما شویم،
مرحمی‌بر سوز دلم باش، نگاه کن، پاییز به من می‌خندد، بیا داغ جداییمان را به دلش بگذاریم.
بیا کلاغ‌ها را پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
دوباره صدایم کن

 

 



جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:54 ::  نويسنده : شادی


دیروز را ورق می‌زنم و خاطرات گذشته را مرور می‌کنم .

در روزهای بی تو بودن صدای خش خش برگها را از لابلای صفحات پاییزی می‌شنوم و التماس شاخه‌ها را که در حسرت دستهای سبز تو مانده اند .

کم کم به این باور می‌رسم که سرنوشت ، نثر ساده ایست از حسرت و اشک که حرفی برای گفتن ندارد .

به صفحات بهاری با تو بودن می‌رسم . بنفشه‌هایی که از بالای واژه‌ها سر می‌زنند و چشمان تو را بهانه کرده اند .

 



جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:49 ::  نويسنده : شادی

 

قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره‌های
زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی 
و خود در تنهایی و
سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره‌ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره‌های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و
دوری

 



جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:43 ::  نويسنده : شادی

 

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی‌نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر
دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.

 

جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا
زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی‌نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این
قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو

 



جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:33 ::  نويسنده : شادی

 

مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق
گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می‌کنی؟»
دختر در حالی که گریه می‌کرد گفت: «می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم در حالی که گل رز ۲ دلار می‌شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می‌خرم.

 

وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می‌خواهی تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!

 



جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:18 ::  نويسنده : شادی

 

ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد..

 

صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود..

 



جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:17 ::  نويسنده : شادی

 دیدی تا حالا اگر کسی رو دوست داشته باشی دلت نمیاد اذیتش کنی؟
دلت نمیاد شیشه دلش رو با سنگ زخم زبون بشکنی؟
دلت نمیاد ازش پیش خدا شکایت کنی حتی اگر بره و همه چیزو با خودش ببره...
حتی اگر از اون فقط های های گریه ی شبانت بمونه و عطر اخرین نگاهش... حتی اگر بعد از رفتنش پیچک دلت به شاخه نازک تنهایی تکیه کنه دیدی؟هر گوشه و کنار شهر هر وقت کسی از کنارت رد میشه که بوی عطرش رو میده چه حالی میشی؟
بر میگردی و به اون رهگذر نگاه میکنی تا مطمئن بشی خودش نبوده...



یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 1:48 ::  نويسنده : شادی